سرانجام داستانمان را خوب میدانم
بالاخره روزی میرسد که من هم عروس میشوم
ازدواج میکنم و میشوم زن رسمی و شرعی یک غریبه
به رسم عادت برای همسرم دلبری های نه میکنم
غذای مورد علاقه اش را میپزم
عطری که دوست دارد به خودم میزنم
و آن پیراهن چین داره سفید رنگی که دوست دارد برایش میپوشم!
خسته که از سرکار رسید
چای داغی میدهم دستش و کتش را از تنش در می آورم
میدانی؟
هیچکدام اینها از روی عشق نیست
تکرار مکررات است فقط!
وگرنه من دوست داشتم در خانه تو جوانی کنم
برای خرید وسایل خانه کوچکمان آنقدر پله ها را بالا و پایین بروم
که ضعف زانوهایم در پیری امانم را ببرد
تو هم مطمئنم روزی در کنار همسرت دلت هوای من را خواهد کرد
هوای دختری که فقط وقتی برای تو میخندید شیطنت از چشمهایش میبارید
من از این پایان تلخ بیزارم.!

سرانجام داستانمان را خوب میدانم...!

تو ,دوست ,سرانجام ,خانه ,فقط ,هم ,سرانجام داستانمان ,که دوست ,دوست دارد ,داستانمان را ,را خوب

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله علمي مرکز تفریحی هنری علمی سینمایی ناپدید ketabkhoooneh مطالب اینترنتی narvantarhiqu جی اس ام موبایل pokèmon مطالب اینترنتی راز دل جز تو با چه کس توانم گفت... هذیان کده